صفحه ها
دسته
دوستان من
دسترسی سریع
دانش و فناوری
تغذیه و سلامتی
عشق یا نفرت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 126910
تعداد نوشته ها : 233
تعداد نظرات : 16
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‏ های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد
دسته ها : پیامک
يکشنبه بیستم 11 1387
X