چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه : یکی دوست دارم
خسته ام خسته ام از این زنده بودن های بیهوده خسته از اغوش سرد ?از بی وفایی من از این زندگی ها سخت بیزارم خسته ام خسته از دل بستن و عاشق نبودن من مرگ را در اغوش میگیرم من به خدا سلام میکنم
روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند. برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم: بمیرد بهتر است. برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم. انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد. اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد
نجوم نخوندم ولی می دونم تو هفتاسمون یه ستاره هم ندارم / فیزیک نخوندم ولی می دونم هر عملی را عکس العملی است به غیر از عشق من و تو و می دونم واحد اندازه گیری عشق کالری و وات نیست / زیست شناسی نخوندم قلب همون دله که می تونه برای یک نفر تنگ بشه
روزهافکر من این است وهمه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم از کجا امده ام امدنم بحر چه بود به کجا میروم اخر ننمایی وطنم ماندهام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم جان که از عالم علوی ست یقین میدانم رخت خود باز برانم که همانجا فکنم
عشق، گلیست که در وجود تو میروید. فقط کافیست زمینه را مهیا کنی. خود را به روی بیکران باز کن: عشق، میآید و در دل تو خانه میکند. ابتدا، خود باش. ابتدا، خود را بشناس و با خود انس بگیر. عشق، پاداش این انس و آشناییست. عشق، پاداشی است از فراسو. عشق، میهمانیست که به دلهای آشنا و بیدار سر میزند